چهقدر دلم تنگ شده است برای اینکه دوباره کودک باشم. نه اینکه وماً برگردم به دوران کودکی جسمی بلکه برگردم به دوران کودکی روحی؛ به دوران کودکی کردن. دوست دارم دوباره خیلی ساده با همه چیز برخورد کنم. ساده بخندم، ساده گریه کنم، ساده دوست داشته باشم، ساده قهر کنم، ساده آشتی کنم، ساده فکر کنم، ساده تصمیم بگیرم، ساده آدم خوبی باشم، ساده نماز بخوانم، ساده قرآن بخوانم، ساده حرف بزنم، ساده گوش بدهم و ساده نفس بکشم. از این همه پیچیدهگی بزرگ شدن خستهام. از این همه خطوطی که دور خودم کشیدهام خستهام. از این همه قانونهای نانوشتهی دست و پا گیر خستهام. از دوری خستهام. از نبودن خستهآم. از بودنهای تزئینی، از بودنهای مجازی، از بودنهای تصنعی خستهام.
آخ که نمیدانم با این همه خستهگی باید چه کرد. آخ که نمیدانم کودکیام را کجا باید پیدا کنم. آخ که درد دارد. آخ که تلخ است. آخ! .
ساده ,آخ ,خستهام ,کنم، ,کودکی ,دوران ,خستهام از ,کنم، ساده ,این همه ,آخ که ,به دورانآخ که نمیدانم با این همه خستهگی باید چه کرد. آخ که نمیدانم کودکیام را کجا باید پیدا کنم. آخ که درد دارد. آخ که تلخ است. آخ! .
درباره این سایت