آغوش تو سرزمین مادریست. این یک شعار نیست. این یک واقعیت است. آخر من غربت دور شدن از آغوش تو را چشیدهام. آخر من چشیدهام که حتی دقیقهای دور از آغوش تو بودن چند سال حسرت و چه اندازه غربت دارد. آخر طعم آوارهگی بیرون از سرزمین مادری هنوز هم زیر زبانم هست. آنقدر هست که تلخیش خیلی مواقع بدجور اذیتم میکند. من مثل مسافری که از وطنش میرود، با تمام وجود لمس کردهام گنگی تنفس در کشوری دیگر را. من مثل مسافری که ترک وطن کرده، فهمیدهام نگاههای غریب ِ مردمان غریبه را. من مثل مسافری که از وطن دور افتاده، دیدهام تلخی پایان تمام خوشیهای دور از وطن را؛ تلخیای که از غربت و غریبهبودن و غریبهها آب میخورد.
من مثل مسافری که ندانسته ترک وطن کرد، هنوز هم نتوانستهام برگردم به همان سرزمین مادری. انگار کسی که دور شد، به همین راحتیها نمیتواند برگردد. انگار هر که طعم غربت را چشید، طعم آغوش تو دیگر برایش محال میشود. انگار لحظهای غفلت و کفر نعمت، سالها کفاره دارد و کفارهش به قیمت جان آدم است. انگار تا جان به لب نشود آدمی که از جای خوبی دور شد و مسافر سرزمین بدی شد، قرار نیست اجازهی بازگشت بگیرد. انگار دو دو تا چهار تای اینجا را بدجور حساب میکنند. انگار.
چهقدر دلم میخواهدت تا مثل همیشهی خیلی قدیمترها، هیچ سرزمینی را نشناستم الاّ آغوش تو را.
درباره این سایت