منجمد شدن معمولاً فرآیندی تدریجیست. قرار گرفتن در محیطی با دمای معمولاً زیر صفر، گذشت ِ زمان و آرامآرام منجمد شدن. باز شدن یخ هم فرآیندیست تدریجی. قرار گرفتن در جایی گرم، گذشت ِ زمان و آرامآرام آب شدن یخ. گرچه بعد از آب شدن یخ، آن منجمدشده همان تازهگی روز اول را ندارد اما هر چه باشد بهتر از انجماد است.
در گرمای نگاهت نگهدار مرا کمی
تا کمکمک آب شود یخهای دوریت
دریاچهی ارومیهم
اینقدر که قلبم نمکزاری تفتیده شده
و اگر به دادم نرسی
هیچ امیدی نمیماند!
من شاهد مرگ خودم بودم. من میتوانم تمام صحنههای این چند سال را توضیح بدهم. تمام صحنههای این جنایت را. تمام ضربههایی که به روح مقتولم وارد آمد را حفظ هستم. از من اعتراف بگیرید. مرا پای میز بازجویی بنشانید. از من ریز به ریز همه چیز را بپرسید. من برایتان با گریه خواهم گفت هر آنچه را که دیدهام. من خواهم گفت که روحم آزارش به مورچه هم نمیرسید ولی کشته شد. نگذاشتند خوب زندگی کند. من خواهم گفت تمام سختیهای که روحم زیر این ضربات مهلک کشید. من برای شما صحنهی قتل را هم توصیف خواهم کرد. من همه چیز را خواهم گفت. من به عنوان تنها متهم به قتل همه چیز را اعتراف خواهم کرد. به یقین، بار ِ این قتل روی شانههای سنگینی میکند و آخرش خواهم گفت که خودم او را کشتم.
مرا به دادگاه ببرید. مرا محاکمه کنید. ولی خواهشاً دادگاه علنی نباشد. من روی نگاه کردن در چشم مردم را ندارم. در دادگاهی غیرعلنی مرا محکوم کنید؛ به مرگ. مرا با پاهای لرزان پای چوبهی دار ببرید. طناب را به گردنم بیاویزید. زیر پای را خالی کنید. دست و پا که زدم کمی و بعد آرام شدم، بیاوریدم پایین. مرگم را تأیید کنید. مرا به دهان گور بسپارید. مرگ حق من است. من جنایت کردهام. دستهای من هنوز به خون روحم آلوده است. مرا لطفاً از این کابوس نجات دهید.
آغوش تو سرزمین مادریست. این یک شعار نیست. این یک واقعیت است. آخر من غربت دور شدن از آغوش تو را چشیدهام. آخر من چشیدهام که حتی دقیقهای دور از آغوش تو بودن چند سال حسرت و چه اندازه غربت دارد. آخر طعم آوارهگی بیرون از سرزمین مادری هنوز هم زیر زبانم هست. آنقدر هست که تلخیش خیلی مواقع بدجور اذیتم میکند. من مثل مسافری که از وطنش میرود، با تمام وجود لمس کردهام گنگی تنفس در کشوری دیگر را. من مثل مسافری که ترک وطن کرده، فهمیدهام نگاههای غریب ِ مردمان غریبه را. من مثل مسافری که از وطن دور افتاده، دیدهام تلخی پایان تمام خوشیهای دور از وطن را؛ تلخیای که از غربت و غریبهبودن و غریبهها آب میخورد.
من مثل مسافری که ندانسته ترک وطن کرد، هنوز هم نتوانستهام برگردم به همان سرزمین مادری. انگار کسی که دور شد، به همین راحتیها نمیتواند برگردد. انگار هر که طعم غربت را چشید، طعم آغوش تو دیگر برایش محال میشود. انگار لحظهای غفلت و کفر نعمت، سالها کفاره دارد و کفارهش به قیمت جان آدم است. انگار تا جان به لب نشود آدمی که از جای خوبی دور شد و مسافر سرزمین بدی شد، قرار نیست اجازهی بازگشت بگیرد. انگار دو دو تا چهار تای اینجا را بدجور حساب میکنند. انگار.
چهقدر دلم میخواهدت تا مثل همیشهی خیلی قدیمترها، هیچ سرزمینی را نشناستم الاّ آغوش تو را.
درباره این سایت